کتاب شریفجان، شریفجان
کتاب شریفجان، شریفجان
1 عدد
شیپور خاموشی را که در میدان مشق میکشیدند، خستگی عجیبی به شریفجانیها دست میداد. در رختخواب هایشان در از میکشیدند و در خلوت خانه هایشان فکر میکردند. در طول روز بیرق خاک خورده قشون بالای عمارت کهنه و کاه گلی ژاندارمری در اهتزاز بود و پهنۀ شریفجان و کویر را که تا حد افق کشیده شده بود با کسالت تحمل میکرد.
ناله شیپور که بلند شد شریفجانیها خمیازه کشیدند، چشم هایشان را مالیدند و چراغ موشی هشتی خانه ها تک تک روشن شد. فرهاد اصلانی دستهایش را به دیوار خانه شان تکیه داد و کوچه را تماشا کرد که در سراشیب ملایمی به دهان تاریکی شب فرومی رفت باد کویر آرام از روی شیروانیهای زنگزده شهر میگذشت و موهای او را پریشان میکرد حمامیها و عذراخانم خیاط جلوی بقالی شیخ علی جمع شدند و شیخ علی روزنامه ندای شریفجان را خرید و آن را با صدای بلند برای آنها خواند.