
کتاب سیذارتا
1 عدد
لاشخواران پوستش را کندند، اسکلت شد، خاک شد، با هوا درآمیخت. و جان سیذارتا بازگشت، جان سپرد، پوسید، به خاک بدل شد. سرمستی غمبار چرخهی زندگی را چشید، همچون شکارچی در عطشی تازه بر شکاف ماند، جایی که چرخه پایان میپذیرفت، آنجا که انتهای ریشههاست، آنجا که ابدیت بیدرد آغاز میشد. حس های خود را میمیراند، خاطره خود را میمیراند، از من خویش به هزار شکل غریب برون خزید، جانور شد، لاشه شد، چوب شد، آب شد، و هر بار از نو بیدار شد، خورشید یا ماه میدرخشید، باز همچنان من بود، در چرخهی حیات میچرخید، عطش را حس میکرد، بر عطش فائق میشد، عطشی نو حس میکرد.
پشت جلد

