
کتاب سهم من
تا عید طول کشید تا من تقریباً به حال عادی برگشتم، پایم کاملاض خوب شده بود ولی هنوز خیلی لاغر بودم. هیچ خبری از مدرسه نداشتم و حتی امکان حرف زدن در مورد آن هم نبود. صبحها کمی در خانه میپلکیدم حتی برای حمام رفتن هم نمیتوانستم از خانه بیرون بروم. خانمجون آب گرم میکرد و حمامم میداد. در اطرافم جَوِ سرد و تلخی حاکم بود، من اصلاً دوست نداشتم حرف بزنم. اغلب آنقدر غمگین و در فکر بودم که به دوروبرم توجهی نداشتم. خانمجون مواظب بود دربارة این وقایع چیزی نگوید. هر چند که نمیتوانست و گاه چیزهایی را بازگو میکرد که قلبم را به درد میآورد، آقاجون اصلاً نگاهم نمیکرد، گویی وجود نداشتم، با بقیه هم خیلی کم حرف میزد همیشه گرفته و عصبی بود، به نظرم پیرتر از همیشه میآمد. احمد و محمود سعی میکردند حتی الامکان با من روبهرو نشوند صبحها با عجله صبحانه میخوردند و میرفتند و شبها احمد دیرتر و خرابتر از سابق به خانه میآمد و یک راست میرفت بالا و میخوابید. محمود هم تند و تند چیزی میخورد و میرفت مسجد، یا در اطاقش تا نیمههای شب دعا و نماز میخواند. از اینکه نمیدیدمشان راضي بودم، فقط على مزاحم دائمی بود. اذیت میکرد و گاه حرفهای زشت میزد، من محلش نمیگذاشتم ولی خانمجون دعواش میکرد، تنها دلگرمی و موجود دوستداشتنی خانه فاطی بود. وقتی از مدرسه میآمد، مرا میبوسید و با دلسوزی عجیبی نگاهم میکرد. هر چه میخورد برای من هم میآورد و با اصرار به من میداد؛ حتی گاه پولهایش را جمع میکرد و برای من شکلات میخرید.
صفحه ۷۷
