کتاب سه برخوانی (اژدهاک آرش کارنامه بندار بیدخش)
ای شب، من اندوهگین روزگاری مردگی بودم با دل پاک، که در مرزی از مرزهای روز و شب خانه داشتم، مرا دشت سبز بود، و کشتزار بزرگ، در جایی از کشتزار من بود که روز و شب به هم میرسید، و در این زمین سبز من بود که هر سپیده دم خورشید، به آواز من ـ چون گل سرخ ـ میرویید، و در این کشتزار سبز و بزرگ من بود که باری کشتگران، آوازهای خود را ـ در ستایش ابرهای خوب روندهی نیک بارنده ـ برمیداشتند. گشتزار من چنین بود، و من در این کشتزار خانه داشتم. من اژدهاگش ـــ من سربلند ـ که مار سه پوزهی خشگی را سرافگندم، و از چشمههای بسته جویها روان کردم. آن روز که یامای پادشاه پا به زمین ما گذاشت فراموشم باد! آن روز که پدر مرزبانم بادهی سرخ به او پیشکش کرد، و یامای باده نوشیدهی بسیار نوشیده او را دوباره کرد تا بنگرد که خون سرختر است یا باده.