کتاب سنگ لحد
کتاب سنگ لحد
اولین باری که صدایش را شنیدم چهارده سال پیش بود. نشسته بودم روی تختم پشت پنجرهی اتاقم، سرم را چسبانده بودم به شیشهی پنجره و سرما داشت آرامآرام به جدارههای کاسهی سرم نفوذ میکرد.
نصف كلهام یخ زده بود و نصفِ دیگرش هنوز گرم بود. همیشه توی فیلمها دیده بودم که ممکن است آدمها از سرما بمیرند و از ترسِ مرگ هر چند دقیقه یک بار از پشت پرده میآمدم بیرون و میرفتم قسمت سردِ کلهام را میگرفتم روی بخاری اتاق تا گرم بشود و دوباره برمیگشتم پشت پنجره و سرم را میچسباندم به شیشه. در فاصلهی همین سرد و گرم شدنها بود که اولینبار صدایش به گوشم خورد.
صفحه ۳۷