کتاب سن عقل | نشر چشمه
کتاب سن عقل | نشر چشمه
1 عدد
گل سرخفام بزرگی به نام شب در دل آسمان قد میکشید. ماتیو در عمق این شب قدم میزد و فکر میکرد «من یک بازندهام.» این یک فکر تازه بود، باید آن را ساخته و پرداخته میکرد و با ملاحظه بو میکشید. این فکر گاهی از ذهن ماتیو فرار میکرد و چیزی نمیماند جز چند کلمه. کلمهها آغشته به نوعی جذابیت تشویشزا بودند. «یک بازنده.» فاجعههای هولناکی در نظر می آمد، خودکشی، طغیان و چیزهایی از این دست. ولی فکرش سریع برمیگشت. اینطور نبود، ابدا اینطور نبود. فقط یک فلاکت کوچک بود، آرام و بیسروصدا. ناامیدی در میان نبود. برعکس، همراه با آسایش بود. ماتیو احساس میکرد که مثل یک بیمار لاعلاج، اجازه هر کاری دارد. با خودش گفت «فقط باید به خودم اجازه زندگی بدهم.» تابلوِ سوماترا با حروف روشن به چشمش خورد.