
کتاب سلوک | نشر چشمه
1 عدد
"روزم چون روز دیگران می گذرد. اما شب که در می رسد یادها پریشانم می کنند، چه اضطرابی
روز را به سر می برم اما... شبانگاه من و غم یکجا می شویم
همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است. چنان چون پیوست انگشتان با دست"
خستهام، این دستها خستهاند و چرا اینقدر خستهاند؟ دقیق میشوم، دقیق و متمرکز میشوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم. امّا نه، فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخة یک کاج بال میزند. مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن، چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام، خروار خروار حرف با لحن و حالتهای متفاوت، مغایر، متضاد، و... گفتهام و شنیدهام، خاموش شده و باز برافروختهام، پرخاش کرده و باز خوددار شدهام، خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گُر میگیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم این را بارها به او گفته بودم فقط چشمهایم داغ میشوند، انگار گُر میگیرند و لحظاتی بعد احساس میکنم فقط مرطوب شدهاند؛ اندکی مرطوب. نمیدانم، امّا نمیدانم ذهن انسان چه ظرفیت عجیب و غریبی دارد که میتواند در کوتاهترین لحظات تا بینهایت تصویر و کلمه و یاد را در خود وابیند و بشنود، و هرگاه این لحظات به نسبت سکوت آدمی پیوسته و بیگسست باشند، دیگر به واقع حد و اندازهای برایشان متصوّر نیست. پس من چه میزان حرف زدهام و حرف میزنم و حرف میزنم بیآنکه دیگری یا خودم حتی صدای نفسهایم را بشنود و بشنوم؟ حالا باز هم سکوت و سکوت و سکوت.
بیرحمانه و نسنجیده. چه بسا هم سنجیده. زیرا زن هیچ قدمی را نابسنجیده برنمیدارد. نمی دانم. آدمی . . . نیکخواهی و عشق . . . ذره ذره فرو ریختن برخاک خوب و پرشقاوت. این وطن من است و این خاک... شدن خود را فقط من دیده ام. ناگهانی. دقیق چون فرو افتادن از یک ارتفاع ناشناخته. این اتفاقی است که در ذهن و زندگی کم اشخاصی رخ می دهد. یک وقفه ناگهانی، یک ورطه ناگهانی. وقتی که از همه کس گسسته بودم و اکنون. . . هم من، ـ مردی که گم شد - شعری آورده است در پاره شعری از قیس عامر که:
«روزم چون روز دیگران می گذرد؛ اما شب که در می رسد یادها پریشانم
می کنند، چه اضطرابی! روز را به سر می برم اما. . . شبانگاه من و غم یکجا می شویم همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است؛ چنان چون پیوست انگشتان با دست!»
دوزخ، چه دوزخی ست شب. میدانم، میدانم، از آنکه آزمودهام بهشت شب را هم. چه بهشتی بود و چه دوزخی که هست. اضطراب را هم می شناسم، نه بس از یک جهت. از هفتا هفت جهت. عجب دوزخی!
صفحه ۳۹


شبیه بوف کور بود. سیاه و غم انگیز

قلم نویسنده بسیار پخته و دل انگیز است

عالی بود. از خواندنش لذت بردم

به نظر من داستان کتاب خیلی سیاه و پر از نا امیدی است

کتاب سنگین و پیچیده ای است

سلوک روایت غم و شکست آدمی است

مانند بقیه کتاب های دولت آبادی محشره

نثر محشر کتاب باعث میشه در داستان گم شوید

قلم محمود دولت آبادی بسیار شاعرانه است


واقعا کتاب های دولت ابادی را تحسین میکنم. قلم بسیار شیوایی دارند

کتابی پر از غم و اندوه است اما واقعیت جامعه است و نمی شود کتمان اش کرد

شبیه بوف کور بود. سیاه و غم انگیز

قلم نویسنده بسیار پخته و دل انگیز است

عالی بود. از خواندنش لذت بردم

به نظر من داستان کتاب خیلی سیاه و پر از نا امیدی است

کتاب سنگین و پیچیده ای است

سلوک روایت غم و شکست آدمی است

مانند بقیه کتاب های دولت آبادی محشره

نثر محشر کتاب باعث میشه در داستان گم شوید

قلم محمود دولت آبادی بسیار شاعرانه است


واقعا کتاب های دولت ابادی را تحسین میکنم. قلم بسیار شیوایی دارند

کتابی پر از غم و اندوه است اما واقعیت جامعه است و نمی شود کتمان اش کرد