کتاب سلول ۱۸
2 عدد
به مادر بزرگ سلام میرسانم. امیدوارم روزی برسد که او هم بتواند یک شکم سیر فسنجان بخورد. به نرگس و بچة کوچولوی زاده نشدهاش سلام میرسانم. امیدوارم وقتی بچهام به دنیا آمد و بزرگ شد به او بگوید که پدرش کی بود و چه کرد. به احمد عزیزم و فاطمة خوشگلم و سعید کوچولویم سلام میرسانم. بگو فاطمهجان نتوانستم یک عروسک خوب برایت بخرم تو خیلی داداش داری که خودت نمیشناسی که آنها روزی برای همة دخترهای کوچولو و محروم جامعة ما همه چیز را مساوی تقسیم خواهند کرد و دیگر تو از وصلة پیرهنت نزد بچهها خجالت نخواهی کشید و احمد و سعید دیگر از دست بچه تاجرهای خرپول سیلی نخواهند خورد. به امید آن روز. من آدرسی ندارم. جواب نفرستید.
به امید پیروزی. فرزند شما کمال.
و دیگر خبری از او نبود. صبحها مادربزرگ، لنگلنگان و در حالی که از پا درد مینالید، گونیاش را میانداخت گوشة حیاط و مینشست روی آن و به لبة دیوار نظر میدوخت و منتظر بود. اما هیچکس نمیآمد. هیچکس خبری نداشت.
کلاغ سیاه میآمد و مینشست روی دیوار روبهرو. مادر بزرگ میگفت: «کلاغ سیاه نوک طلا، اگر کمال میاد بگو قارقارقار»
صفحه ۱۷