کتاب سلام بر صادق هدایت
کتاب سلام بر صادق هدایت
20 عدد
خبری از دایی عباس نبود. این بار نوبت خود من بود که می بایست بروم و با کمال آب بیاورم. مامان اصرار می کرد که ناهار را زودتر تمام کنیم، برویم سر قنات تا تو راه برگشت به تاریکی نخوریم چون می گفت نصفه شب ها مدام صدای زوزه گرگ می شنود. دایی عباس هم همیشه یک طرف دهانش را کج می کرد و می گفت: « خب خواهر، زمستونه دیگه. اینجام بیابونه. باغ ملی که نیومدیم. سرده، این حیوونام میان پایین مایینها بلکه یه چیزی هم گیر اونا بیاد.» دایی عباس با این که چند سال پیش توی همین روستا سرباز معلم بوده، ولی هر کاری کرده بود نتوانسته بود برای ماها یکی دوتا از خانه های توی خود دِه را دست و پا کند.
صفحه 201و202