کتاب سردسته ها
کتاب سردسته ها
1 عدد
بین آنوریها حرکت و همهمه شروع شد. پاچلاق به میانه میدانی رفت که دو گروه شکل داده بودند. دیدم با پاهایش زمین را امتحان میکرد و دنبال سنگ و چالههای کوچک بود. با چشمانم خوستو را جستم. لئون و بریسنیو دست بر شانهاش گذاشته بودند. از آنها کنار کشید. به من که رسید لبخند زد. با هم دست دادیم. داشت دور میشد که لئونیداس خودش را به او رساند و دست بر شانهاش گذاشت. پتوی کوچکی را که روی دوشش انداخته بود توی دست گرفت و کنار من ایستاد.
«یک لحظه هم بهش نزدیک نشو.» پیرمرد آرام و با صدایی لرزان حرف میزد. «فاصله نگه دار. کاری کن مجبور شه دور خودش بچرخه. مخصوصا مواظب شکم و صورتت باش. دستهات همیشه جلوت باشن. دولا راه برو. قدمهای محکم بردار. اگه لیز خوردی و افتادی لگد بزن و به هوا تا عقبنشینی کنه... برو و مث مرد مبارزه کن.»
خوستو سربهزیر گوش داد. فکر کردم بغلش خواهد کرد اما به حرکت کوتاهی بسنده کرد. پتو را از دست پیرمرد گرفت و دور بازوی چپش پیچید. با گامهای مطمئن و سری افراشته دور شد. تیغه چاقو توی دست راستش زیر نور ماه برق میزد. دو متر مانده به پاچلاق ایستاد.
صفحه ۴۸