کتاب سال بلوا
کتاب سال بلوا
بی آنکه بتواند آرامشش را حفظ کند، چنان سخت بغلم کرد که احساس کردم دارم توی دستهاش خرد میشوم. لبهاش بوی خاک میداد، موهاش بوی خاک میداد، و تنش بوی خاک میداد. انگار خاک بود و در آن تاریکی احساس میکردم مردهام و خاک مطبوع همه اندامم را پوشانده است، بیآنکه بتوانم یا بخواهم که تکان بخورم، تسلیم آن خاکی شدم که انگار از وجود خودم بود، بارها در آن مرده بودم، کوزهگری مرا ساخته بود و در من روح دمیده بود، با خاکی بارانخورده و دلچسب. من چقدر او را میشناختم؟ شاید هزار سال. و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس میکردم؟
صفحه ۱۹۸
مروری بر کتاب سال بلوا نوشته عباس معروفی را در آوانگارد بخوانید.