کتاب سال بلوا (جیبی)
کتاب سال بلوا (جیبی)
مادر گفت: «تب و لرز کردهای.» و یک پتوی دیگر دورم پیچید، روی سینهام خم شد. ستارهها گلولههای یخ بودند، یا تگرگ درشتی که وقتی میبارید، روی تن آدم پهن میشد. گفتم: «در اتاق را ببند.»
مادر دستش را روی پیشانیام گذاشت و آونگ ساعت میرفت و میآمد، شاید هم من بودم که میرفتم و میآمدم.
معصوم میگفت چرا نرفتی پیش ملا زلیخا درس دینی بخوانی؟ رقیه دلال گفت ما دین تازه آوردهایم، باید تو را هم ارشاد کنیم. رزمآرا میگفت قبله شما رو به خدا نیست. مثل آونگ ساعت رها بودم.
معصوم ساعت را بیش از اشیای دیگر دوست داشت. نگاهی انداخت و گفت اَه. باز که این لعنتی بخار گرفته! مه شیشه ساعت لنگریمان را از پشت پوشانده بود. دستمالی برداشتم، صندلی گذاشتم، بخار شیشه را پاک کردم، ساعت روی دوازده بود. معصوم گفت یعنی حالا ساعت دوازده است؟ دوازده شب است یا دوازده ظهر؟ گفتم چه فرقی میکند؟ گفت معلوم نیست از کی خوابیده، چرا کوکش نمیکنی؟
گفتم چه اهمیت دارد؟
صفحه ۲۱۲