کتاب ساری سبز
کتاب ساری سبز
1 عدد
نیمههای شب بیدار میشوم؛ سرم سنگینی میکند و دهانم باد کردهاست. اتاق تاریک است. سرگردانم. روحم هم خبر ندارد ساعت چند است، اینجا کجاست و چطور به اینجا آمدهام.
زوزهی باد را بیرون میشنوم.
این همان زوزهی آن شب مادهگاو روبهمرگی است در فراخنای مزرعهی نیشکری که زیر نور ماه فسرده بود؛ هر چهار پایش را کشاورزانی که در اعتراض به صاحبان کارخانهی نیشکر اعتصاب کرده بودند. با دقتی موشکافانه قطع کرده بودند. روشن بود که عادت داشتند ساقههای نیشکر را درست زیر طوقهی اول ببرند. مادهگاو در کشتزار به زانو افتاده بود و خونی را که از زخمهایش فواره میزد٬ میلیسید. چهرهی
زریق مورفین کمکش کردم بمیرد.
درنتیجه برایم بهقدر کافی مورفین نماند تا رنج مردی را که باید برای درمان پایش میرفتم تسکین دهم.
در اين لحظهی خاص، جلوی چشمان دردناکش انتخاب برایم مشکل به نظر نمیرسید. بعدها از خود پرسیدم که انتخایم درست بودهاست یا نه. اصلا نمیدانم: این خاطرات بهقدری برایم دوردست است که چهبسا به فردی دیگر تعلق داشته باشد.
صفحه ۳۸