کتاب زندگی نو
کتاب زندگی نو
روز بعد عاشق شدم. عشق به اندازة نوری که از کتاب فوران میکرد تکاندهنده بود و با تمامِ هیبتش به من ثابت کرد که زندگیام خیلی وقت است از راه به در شده.
صبح، به محض بیدار شدن، حوادث روز گذشته را از نظر گذراندم و بیدرنگ فهمیدم سرزمینی نو که به رویم گشوده شده خیالی آنی نیست، چیزی است که به قدر تن و دست و پاهایم واقعی است. برای رهایی از احساس تحمل ناپذیرِ تنهایی در این عالم نو که داخلش افتاده بودم، باید دیگران را، شبیه هایم را پیدا میکردم.
شب برف باریده، و جلو پنجره، روی پیاده رو و پشتبامها را پوشانده بود. کتاب که همانطور باز روی میز مانده بود در نوری سفید و وهمناک که از بیرون میتابید، سادهتر و معصومتر از آنچه بود بهنظر میرسید، این هم ترسناکش میکرد.
صفحه ۲۳