کتاب رویای آدم مضحک
کتاب رویای آدم مضحک
آگرافنا دروغ نگفته بود. مستاجرم آدم جهاندیدهای بود. اوراق هویتش نشان میداد که کهنهسربازی بوده، اما من قبل از نگاه کردن به اوراق هم این را فهمیده بودم. این چیزها را با یک نگاه به قیافهی آدمها میشود فهمید. مستاجرم، آستافی ایوانوویچ، بهترین کهنهسربازی بود که از حسن تصادف به او برخورده بودم. اما از یک چیز که بیشتر خوشم میآمد، این بود که گهگاه داستانهای واقعا جالبی برایم تعریف میکرد که بیشترشان هم در زندگی واقعی پیش آمده بودند. من که زندگی کسالتباری را طی کرده بودم، وجود چنین قصهگویی برایم نعمتی بود. یکی از داستانهایی که برایم تعریف کرد تاثیر زیادی روی فکرم گذاشت. اوضاع و احوالی که باعث شد داستانش را تعریف کند از این قرار بود:
توی آپارتمانم تنها بودم. آستافی و آگرافنا برای انجام کارهایشان بیرون رفته بودند. ناگهان صدای آمدن کسی را شنیدم. فکر کردم غریبهای است. از اتاقم بیرون آمدم تا ببینم کیست. بله، غریبهای بود، مرد کوتاهقدی که در آن روز سرد پاییزی هم کت تنش نبود.
«چه میخواهید؟»
«آیا کارمندی به نام آلکساندروف اینجا زندگی میکند؟»
جواب دادم: «خیر، متاسفانه اینجا چنین کسی نداریم.» بعد هم خیلی خشن عذرش را خواستم.
صفحه ۱۰۶
ارتجاع ویکتوریایی انگلستان، پیچیده در تار جورج الیوت
یادداشتی دربارهی میدل مارچ، شاهکار جورج الیوت، که تازگی با ترجمهی رضا رضایی منتشر شده
کاشفان تاریخِ بمباران شده
نگاهی به کتاب «هفت روز» نوشتهی لیانید والینسکی
در سودای دنیایی دیگر در همین دنیا
مروری بر رمان شاه، بیبی، سرباز اثر ولادیمیر نابوکوف