کتاب روی خط چشم
کتاب روی خط چشم
1 عدد
روزهای پشت سرهم میگذشتند. آرام و گاهی متلاطم. وقتی به اینجا میآمدم فکر نمیکردم روزهایم اینگونه سپری شوند. هرکدام از روزها معنای خاصی داشتند. روزی به معنای آب بود، روزی به معنای نان، روزی به معنای هوا، روزی به معنای...
هر کدام از روزها به رنگ خاصی بودند.
روزی به رنگ دریا بود. روزی به رنگ جنگل، روزی به رنگ اسب؟ روزی به رنگ رنج و روزی به رنگ آمیزهای از رنگهای روزهای دیگر. معناها و رنگها درهم آمیخته شده بودند و بوی زندگی واقعی میدادند؛ بوی شیر، بوی ماهی تازه؟ بوی چوبهای خوشبو در آتش.
من از رؤیاها به واقعیتها پا گذاشته بودم و واقعیتها زیباتر از رؤیاها بودند.
رؤیاها فقط به درد شبها میخورند.
این را پدربزگ میگفتو
واقعیتها به درد روشنی میخورند.
این را عمو رحمان میگفت.
صفحه ۱۱۰