کتاب روزی که هزار بار عاشق شدم
کتاب روزی که هزار بار عاشق شدم
آنجا کسی غریبه نبود
پلههای برقی به طرف بالا، راهرو سمت چپ، دوباره پلهای دیگر مملو از جمعیت. کسی با کسی حرف نمیزند، هر کس حواسش پی کار خودش است، اما همه جا پر از هیاهو است. آنقدر این راه را رفته و آمده بود که دیگر متوجه این چیزها نمیشد. سوار شدن، پیاده شدن آنقدر تکرار شده بود که با چشم بسته هم میتوانست انجامشان دهد که ناگهان ایستاد و آهسته جایی در طرف راست پله برای خودش باز کرد و به آهنگی که مانند نواری رنگین از میان سر و صدا میغلتید و بسویش میآمد گوش داد. به اطرافش نگاهی کرد. دلش میخواست همهمه دور و برش را کنار بزند تا صدا را بهتر بشنود.
صفحه ۳۱