
کتاب روزگار من و شعر
داشتم وارد نُه سالگی میشدم که شادروان فریدون مشیری با مِهری که در سخنش داشت به من گفت: «تو میتوانی شعر بگویی!» و من ناگهان اتّفاقی را در خود حس کردم که هنوز هنگام سرودنِ شعر، همراه من است. یکی دو هفتهای سعی میکردم که شعری بگویم و موفّق نمیشدم. دست زیر چانه میگذاشتم و به فکر فرو میرفتم. ژست شاعرانی را در عکسها دیده بودم که انگشت روی لُپِشان گذاشته بودند و داشتند مینوشتند؛ من هم ادایشان را در میآوردم اما شعر به سراغم نمیآمد. گاه دوبیتیهایی میگفتم که خوببودنشان به تردیدم میانداخت. با خود میگفتم شاید آنها را جایی دیگر خوانده با شنیده باشم. میترسیدم برای آقای مشیری بخوانم و بگوید «این شعر که برای تو نیست؛ برای فلان شاعر است»! بعد از دو هفته که استاد را دیدم اوّلین سوالش از من این بود که «شعر گفتی؟». پاسخ دادم: «هرچی فکر میکنم، نمیتونم.» گفت: «اگه به کسی که از همه بیشتر دوسش داری فکر کنی، میتونی شعری براش بگی».
صفحه ۲۰


چرا پدرها و پسرها میتوانند گریه کنند؟
معرفی کتاب کودک مردها گریه میکنند نوشتهی جانتی هاولی

زن در حاشیه تاریخ یا قلب روایت؟ تحلیل جنسیت در تاریخ ایران
مروری بر کتاب چرا شد محو از یاد تو نامم؟ نوشتهی افسانه نجمآبادی

سفری به دنیای سواد مالی با پنج موش بامزه
معرفی کتاب کودک پنج موش بامزه خانه میسازند نوشتهی چیساتو تاشیرو