
کتاب راه بی پایان
روح کالور مثل سنگی شکست. با خود گفت، اَلِ پیر. لعنتی تو برنده نشدی. تو فقط زخم کهنهای هستی که تحمل آدمیزاد را نشان میدهد.
اگرچه شکست اندوهگینش کرده بود، هنوز ذرهای از شور زندگی را با خود داشت که او را تا آخر کار سر پا نگه میداشت- خشمش. خشم او را پیش میبرد. مثل مردی بود که در حال شلاقخوردن آنقدر بر سر شکنجهگرانش فریاد میزند و مقاومت میکند تا بالاخره میمیرد، اما - همانطور که کالور از مدتها قبل پیشبینی کرده بود- این خشمی لجامگسیخته بود.
صفحه 76



به من از شبهای پررمزوراز سرزمین شنزارها بگو
معرفی کتاب شهرهای افسانهای، شاهزادگان و جنها (از اساطیر و افسانه های عرب) نوشتهی خیرات الصالح

نامه به پدر
معرفی کتاب یک مرد معمولی نوشتهی ایو سیمون

زن در حاشیه تاریخ یا قلب روایت؟ تحلیل جنسیت در تاریخ ایران
مروری بر کتاب چرا شد محو از یاد تو نامم؟ نوشتهی افسانه نجمآبادی