کتاب دوران
1 عدد
بیش از یک ماه طول کشید تا تصمیم بگیرد. بلیت از روی قفسهی آشپزخانه به اتاق نشیمن رفت، از آن جا توی کشویی در اتاق خوابش افتاد و دوباره به آشپزخانه برگشت. زیر و رویش کرد، قیمتش را چک کرد. نه، ممکن نبود بتواند آن را قبول کند. دلیلی برای آن نمیدید. اما وقتی والی گفت اگر واقعأ نمیخواهی بروی نرو، لبخندی زد و گفت: «میروم با او یک قهوه میخورم و با پرواز بعدی برمیگردم.» این تنها چیزی بود که به فکرش رسید.
والی خندید: «آن وقت من اسمت را میدهم به کتاب گینس. چون فکر میکنم تو تنها کسی باشی که ممکن است برای خوردن یک قهوه با یک بلیت درجه یک از سیدنی بروی لندن و برگردی.»
آریا گفت: «در واقع من باید اسم تو را را برای کتاب گینس بفرستم.»
- مرا؟ .
- آره تو را... برای به قول خودت شاهکارهایت...
صفحه ۷۰