کتاب دو امدادی تک نفره (خاطرات ۱۳۵۷ ـ ۱۳۲۹)
کتاب دو امدادی تک نفره (خاطرات ۱۳۵۷ ـ ۱۳۲۹)
کانون روشنایی و ابرهای خودی
اول بار که از شمال خارج شدم و به سمت تهران آمدم شانزده سالم بود و کلاس هفتم را تازه تمام کرده بودم. علت آمدنم به تهران یادم نیست. آن وقتها ماشین اینقدر فراوان نبود. همسایهای داشتیم که کارش خریدوفروش ماشین بود. اصلاً یادم نیست چه طور شد که همراه او به تهران آمدم. اواخر خرداد بود، یعنی درست وقتی که شمال بدل به بهشت میشود. هوا معتدل، باد نمناک. سوار ماشین راهيِ تهران بودیم و باد که بر چهرهی من دست میکشید خوابآور و تازه بود. اگرچه در کتابهای جغرافیا چیزی از هوای متفاوت خوانده بودم، تصور روشنی از آبوهوای متفاوت نداشتم. رشت و سراوان و رودبار را پشتسر گذاشتیم و داشتیم به منجیل نزدیک میشدیم که دیدم درخت دارد کم و کمتر میشود و باد که پیشتر آنهمه نرم و خنک و تازه بود گرم و خشک و عبوس میشود. دیدم کوهها خشک میشود. خشک و برهنه و سنگی. دیدم که رودخانه، که پیشترها از خزه پوشیده بود، روی سنگ و سفال میغلتد و اگرچه زلال است، انگار مهربان نیست.