کتاب دنیایی که من می شناسم
کتاب دنیایی که من می شناسم
دربارهی بدن آدمیزاد خیلی چیزها نوشتهاند ولی هنوز هیچ چیزی دربارهی این که از کجا آمده یا اینکه چطوری کار میکند نمیدانیم. بعضیها هستند که ماندهاند آن را به یک قاره تشبیه کنند یا به یک جزیره و همهاش هم به این خاطر است که پیچیدگیهای قارهها و تنهایی جزیرهها را یکجا دارد. بدن آدمیزاد آنقدر قدمت دارد که میتوانیم آن را با یک قارهی له و لورده مقایسه کنیم که از یخبندانها، زلزلهها و انفجارهای داخلی جان سالم به در برده و حالا حسابی بیمصرف شده و بجز کارهای روزمرهای که به گردنش است و بدون کوچکترین اشتیاقی مدام تکرارشان میکند کارایی دیگری ندارد. به بدن خودم نگاهی میاندازم برهنه بر روی تختخواب و چه میبینم: سرزمینِ دشمن که در جهت شکم رو به زوال گذاشته. صاف جلوی چشمم یکی از نواحی لمیزرع این قاره است که اسمش را میگذاریم سینه. در این قسمت من، یک تودهی مرموز ساکن شده و نوک یکی از آنها را دارد میمکد به داخل. هنوز این را به کسی نگفتهام. و اگر حفاری کنیم، اگر راهمان را باز کنیم به داخل این بدن، بخشهای قدیمی و فوقالعاده ویژهی دیگری را هم کشف خواهیم کرد که انقدر پیر شدهاند همین بس است که یکیشان از کار بایستد تا همهی شان فوت کنند.
صفحه ۱۰۶