کتاب دلبستگی کوتاه
کتاب دلبستگی کوتاه
1 عدد
زیبا بود. مردی بلندقامت، چابک، با چهرهای سبزه و نگاهی غارتگر. به یک جوان تازهبالغ عرب شباهت داشت. وقتی دربارة گذشتة بد و ناگوارش صحت میکرد به نظر صادق میرسید. ماجراهای خود را که تعریف میکرد همه چیز رنگی شاعرانه میگرفت. به محض آنکه خانم صاحبخانهاش را از دور میدید با عجله چهارپایهای پشت در میگذاشت و رویش مینشست. رو به میدانی که از مهتاب روشن شده بود بازوانش را روی سینه گره میکرد و پاهایش را روی هم میانداخت. گاهبهگاه رویش را به سمت دیوار میگرداند تا تف کند، و چهرهاش را که در تاریکی بالا میبرد سفیدیِ دندانها و چشمان درشت مشکیاش در آن سایه روشن برق میزد. شروع میکرد به تعریف کردن. لحنش تحقیرآمیز بود. مخاطبش خانم صاحبخانه بود که روی پلة در کز کرده بود، اما او صدایش را بلند میکرد تا حرفهایش به گوش همسایهها که در گوشه و کنار به گاریهای خالیِ سفید از آهک تکیه داده، یا وسط میدان دور هم جمع شده بودند هم برسد. در انتهای میدان کوه سر به آسمان کشیده بود. کوهی که انگار از مرمر
ساخته شده بود.
صفحه ۷۰