کتاب درخت ها و قتل مرزوق
1 عدد
قامت کوچک و نحیف الیاس نخله که دور میشد دراز و مستطیل میشد تا جایی که مثل حفرهٔ بزرگ سیاهی در آسمانی بیرنگ مینمود ولی صدایش وقتی می گفت «الیاس نخله را فراموش نکن» در گوش من به طنینی خفه تبدیل شد که بیشتر به صدای حیوانی زخمی شبیه بود. قطار کم کم سرعت میگرفت و دور میشد قامتِ نحیف ابتدا به کندی، سپس به سرعت عقب مینشست و پیش از آنکه تماماً محو شود دست به حالتی خسته به تکان درآمد و آن حفره کم حجم شد، گویی بلنداهای موجی دیوانه وار آن را در خود غرق کرده و کنار چمدان پرت کرده بود تا با چمدان یک کومه شود انگار آن دو از ازل با هم زاده شده بودند!
پشت جلد