کتاب درخت زیبای من
کتاب درخت زیبای من
به دنبال کشف اشیا
دست در دست هم، در خیابان راه میرفتیم، عجلهای نداشتیم. توتوکا به من درس زندگی میداد و من هم خیلی راضی بودم. چون برادر بزرگترم دستم را گرفته بود و خیلی چیزها یادم می داد. چیزهای بیرون خانه را یادم میداد. در خانه خودم به تنهایی همه چیز را کشف میکردم و یاد میگرفتم، و خب، چون این کارها را به تنهایی میکردم مرتکب اشتباه میشدم، و برای همین اشتباهها هم مرا دمر میخواباندند و ضربهای نثار لنبرهایم میکردند. اوایل کسی مرا نمیزد، اما بعد همه به ماجرا پی بردند و وقتشان را صرف این میکردند که بگویند من شيطانم، طاعونم، گربه لعنتی ولگردی هستم. نگران این چیزها نبودم. اگر در خیابان نبودم،: زیر آواز میزدم. آواز خواندن معرکه است. توتوکا، گذشته از این که آواز میخواند، کار دیگر هم بلد بود، میتوانست سوت بزند. اما من هر قدر هم که تقلید میکردم، نمیتوانستم صدایی در آورم. توتوکا تشویقم میکرد.
صفحه ۱۳