
کتاب دربارهی مادرم
1 عدد
مادرم با شروع بیماری، موجودی نحیف شده است، با حافظه ای سست و ضعیف. کسانی از اعضای خانوادهاش را صدا میزند که مدتها پیش مرده اند. با آنها حرف میزند، تعجب میکند که مادرش به دیدنش نمی آید، از برادر کوچکش تعریف و تمجید میکند که، میگوید، همیشه برایش هدیه میآورد. پشت سرهم به بالینش می آیند و ساعت ها با همدیگر وقت میگذرانند. با او جروبحثی نمیکنم مزاحمشان نمیشوم ندیمهاش، کلثوم، غر میزند: «فکر میکند در فاس هستیم، همان سالی که تو به دنیا آمدی.»
مادرم باز کودکی مرا پیش چشمانش میبیند حافظه اش روی زمینی خیس چپه شده تکه پاره شده است. زمان و واقعیت با یکدیگر سر سازگاری ندارند. خود را میسپارد دست احساساتی که دوباره رو آمده اند. یک ربع یک ربع از من میپرسد «چند تا بچه داری؟» هر بار با همان لحن قبل جوابش را میدهم.

