کتاب دختری با گوشواره مروارید
کتاب دختری با گوشواره مروارید
1 عدد
حرفم را باور نکرد.
اصرار ورزیدم، «عین واقعیت است. اربابم حرفی نزده. ماریاتینز چیزی نگفته. من فقط کارگاه را نظافت میکنم. این نزدیکترین فاصله من با نقاشیهای اوست.» هرگز درباره کارم در بالاخانه به او حرفی نزده بودم. «چطور حرف یک پیرزن سیبفروش را باور میکنید ولی حرف مرا نه؟»
«وقتی در بازار درباره کسی حرف میزنند، معمولا دلیلی دارد، حتی اگر لزوما آن چیزی که میگویند واقعیت نداشته باشد.» مادرم رفت بیرون تا پدرم را صدا کند. آن روز دیگر درباره این موضوع صحبتی نشد، ولی وحشت کردم مبادا حق داشته باشد – شاید خودم آخرین نفری باشم که خبردار بشوم.
صفحه ۱۶۰