کتاب داستان هایی برای شب و چند تایی برای روز
کتاب داستان هایی برای شب و چند تایی برای روز
زن با یک بغل کتاب از کتاب فروشی بر میگردد. همه را می خواند. طی چند هفته، به سرعت و یکی یکی. اما وقتی کتاب آخر را باز میکند، اخم هایش میرود.
همه صفحات کتاب سفید است.
تک تک صفحات.
زن کتاب را بر می دارد و می برد و به کتابفروشی، اما مدیر کتاب فروشی حاضر نیست کتاب را پس بگیرد.
مدیر میگوید، ببین خانم روی کتاب نوشته، این کتاب هیچ نوشته ای ندارد فروشنده حاضر نیست تسلیم شود. زن با عصبانیت بیرون میرود. کتاب را پرت میکند توی سطل آشغال. چند روز بعد میبیند مردی آن کتاب را در مترو میخواند. عصبانی می شود توی واگن پر از مسافر داد میزند.