کتاب خواهران همینگوی
من به ویل گفتم تا ابد عاشقش میمونم. اون گفت تا ابد زمان خیلی طولانیایه اما اون هم عاشق منه. وقتی برگشتم خونه، تقریباً آفتاب زده بود از این میترسیدم که مامان یا بابا ممکنه بیدار باشن. اما خونه ساکت بود. لباسام رو درآوردم و سعی کردم بخوابم و میدونستم که هیچچیز توی زندگیم هرگز مثل قبل نخواهد بود.
صفحه 219
آنها میروند یا آنها را میبرند؟
معرفی کتاب اتومبیل خاکستری نوشتهی آلکساندر گرین
به من از شبهای پررمزوراز سرزمین شنزارها بگو
معرفی کتاب شهرهای افسانهای، شاهزادگان و جنها (از اساطیر و افسانه های عرب) نوشتهی خیرات الصالح
تجربهی بیگانگی جهان
معرفی کتاب مارکس و هایدگر: تفکر آینده نوشتهی کوستاس اکسلوس