کتاب خاطرات | نشر هیرمند
کتاب خاطرات | نشر هیرمند
1 عدد
پیش پدرم رفتم که نزدیک قهوهساز بود. با توجه به حالت عصبیاش تصور کردم حتما شش یا هفت قهوه نوشیده است. تا جایی نزدیک شدم که به زور صدایش را شنیدم، گفت: «قهوه میخوای؟» بله، واقعا این اولین سوالش بود، بعد از همهی آن اتفاقها. حتی قبل از اینکه در مورد مادرم صحبت کنم. دوباره گفت:
«قهوه میخوای؟»
«...»
«باید امتحان کنی. قهوهاش خوبه. برام عجیبه ولی این قهوهساز، قهوهی خیلی خوبی درست میکنه.»
گفتم باشه و آن قهوهی وحشتناک را نوشیدم. قهوهای بود که به نظرم دچار مشکل هویت شده بود. فکر کنم بیشتر دلش میخواست آب گوجهفرنگی باشد. بیماری خودش سخت بود، چرا باید رنج مضاعفی با این مثلا نوشیدنی تحمل میکردند؟ درست مانند تابلوی گاو در خانهی سالمندان. با این تفاوت که اینجا به جای حمله به بینایی، چشایی را هدف گرفته بودند. نمیتوانستم به او بگویم قهوهاش خوب نیست. میدیدم چطور سعی داشت رضایت خاطرم را جلب کند. بالاخره قهوهی دوم را هم خوردم تا کمی آرام شوم. بعد از چند لحظه که دیدم سراغ مادرم را نمیگیرد، گفتم از دیدنش خوشحال شدم. بدون هیچ حرفی به من لبخند زد. حالا همهچیز روبهراه بود. او را بوسیدم و با اعتماد به سوی آینده رفتم. البته که اشتباه میکردم.