کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
2 عدد
خبر مرگمان رفته بودیم فیلم بگیریم. دو هفته قبل از اینکه مرا بیاورند اینجا خبرش را توی روزنامهات خوانده بودم. کاش نخوانده بودم. من و الیاس با هم رفته بودیم. به الیاس گفتم نیاید. گفتم حالش بد میشود. قبول نکرد. الیاس را که میشناسی. از آن بچههای غد و یکدنده. گفتم خودم فیلم میگیرم و خودم هم با طرف حرف میزنم، احتیاجی نیست تو بیایی. گفت دلش میخواهد ببیند طرف چه شکلی است. گفت میخواهد زل بزند توی چشمهاش. گفت شاید لمسش هم کردم. گفت این احتمالا دیدنیترین آدمی است که ممکن است در تمام طول زندگیاش ببیند و اصلا دلش نمیخواهد این فرصت را از دست بدهد. اینها عین کلماتش بود. از همان دوران دانشکده یکدنده بود. یادت هست بهخاطر صوفی – همان دختر عینکی که همیشه توی کلاس روی صندلیهای جلو مینشست و الیاس خیال میکرد طرف عاشقش شده – سه ساعت تمام توی برفهای جلو خوابگاه دخترها پابرهنه ایستاد تا ذاتالریه گرفت؟
صفحه ۲۹