کتاب حقایق ناگفته
کتاب حقایق ناگفته
همسرم٬ داگ٬ بیشتر صبحها قبل از من از خواب بیدار میشود و در تختخواب خبرها را از نظر میگذراند. با توجه به صدای بخصوصی که از خودش درمیآورد - صدای آهکشیدن٬ غرغر زیرلبی یا حبس کردن نفسش در سینه - خوب میفهمم چه روزی را پیش رو خواهم داشت.
۸ نوامبر سال ۲۰۱۶ خوب شروع شده بود؛ آخرین روز کمپین انتخاباتی من برای مجلس سنای ایالات متحدهی امریکا. تمام صبح را صرف این کرده بودم که با بیشترین تعداد ممکن از رایدهندگان ملاقات کنم و البته در نهایت خودم نیز در مدرسهی محلهمان٬ یعنی سر خیابان محل زندگیمان رای دادم. احساس خوبی در مورد نتایج داشتیم. سالن بزرگی را برای مهمانی شب انتخاباتم اجاره کرده بودیم٬ همراه با یک دسته بادکنک که قرار بود در صورت برندهشدنم به هوا بفرستیم. اما اول قرار بود با دوستان نزدیک و خانواده برای صرف شام بیرون بروم؛ سنتی که از اولین کمپین انتخاباتیام تا به امروز ادامه داشته. همه از نقاط مختلف کشور٬ حتی خارج از کشور آمده بودند تا با ما باشند؛ خالهها و دخترخالههايم٬ خانوادهی همسرم٬ خانوادهی همسر خواهرم و بقیه٬ همگی جمع شده بودیم و امیدوار بودیم شب خاطرهانگیزی داشته باشیم.
پیشگفتار