کتاب حصار و سگ های پدرم
کتاب حصار و سگ های پدرم
1 عدد
به او گفتم «وحشت نکنید... چشم که بترسد، در برابر خود کابوس میبیند.»
همان شب ترسیدیم که نکند دوباره زنده شود. لباسها را تکهتکه از تنش درآوردیم. زهرا دیگ بزرگی آورد. فاطمه در آن آب ریخت. اختر گلاب پاشید. ابراهیم هیزم و چوب زیادی آورد. سیامند آتش درست کرد. چهقدر عجیب بود... برای آنکه آتش شعلهورتر شود، مادرانم شلوار و روسری خود را در آتش میانداختند. آتش سایهی همه را روی دیوارها میرقصاند. برخی از خواهرانم بخور در آتش میافکندند. چهره بعضیها در برابر چشمانم غریب و بیگانه بود... تو گویی نه انگار بعضی از آن زنهای ناشناس، مادران و خواهران من بودهاند. به جنازه پدر خیره میشدیم. هنوز جا داشت که از او بترسیم... از او شرم کنیم... او که تنها یک بار فهمیدیم مریض شده است... خواستیم به دیدنش برویم و با چشمان خودمان ببینیم پدر ما هم مانند هر بنی آدمی مریض میشود و گوشهای کز میکند. سرش درد میگیرد... اما هیهات...
صفحه 52