کتاب جنایت در کریسمس
کتاب جنایت در کریسمس
استفن در حالی که با قدمهای تند سکوی ایستگاه راهآهن را طی میکرد، یقة پالتویش را بالا کشید. بالای سرش، مِه تیرهای ایستگاه قطار را دربر گرفته بود. موتورهای عظیم قطارها با صدایی قوی فِسفِس میکردند و تودههای ابر مانندِ بخار آب را در هوای سرد و مرطوب پخش میکردند. همه چیز کثیف و آغشته به دود بود.
استفن با بیزاری اندیشید: «چه کشور مزخرفی! چه شهر مزخرفی!» واکنش پر هیجان اولیة او به لندن – مغازهها، رستورانها، زنان شیکپوش و جذاب آن - ناپدید شده بود. حالا او این شهر را به شکل جواهری مصنوعی میدید که روی پایهای محقر سوار شده باشد. اگر الآن در آفریقای جنوبی بود ... استفن ناگهان احساس غربت کرد. خورشید، آسمان آبی، باغهای گل - گلهایی به رنگ آبی آسمانی - پرچینهای علف سُربی و پیچکهای آبیرنگ که روی هر کلبة خرابة کوچکی را هم گرفته بود.
و اینجا: چرک، کثافت و موج دائمی و پایانناپذیر مردمی که با عجله همدیگر را هل میدادند؛ مورچههایی فعال که با سختکوشی در اطراف لانههایشان به این سو و آن سو میرفتند.
صفحه ۱