کتاب جایی که عاشق بودیم
وایلت
۱۵۴ روز تا فارغالتحصیلی
صبح جمعه. دفتر مشاور مدرسه، خانم ماریون کرسنی، زنی با چشمان کوچک و مهربان و لبخندی که بیش از حد برای صورتش بزرگ است. طبق گواهی، که بالای سرش نصب شده است، او پانزده سال در دبیرستان بارتلتها کار کرده. این پانزدهمین ملاقات ماست.
بعد از ایستادن روی آن لبه، قلبم هنوز در حال تپیدن و دستانم هنوز در حال لرزیدن است. تمام تنم یخ کرده و فقط میخواهم دراز بکشم. منتظر میمانم تا خانم کرسنی بگوید: وایلت مارکی میدونم ساعت اول داشتی چیکار میکردی. پدر و مادرت تو راهن. دکترها آمادهباش هستن تا تو رو به نزدیکترین مرکز بیماریهای روانی اسکورت کنن.
ولی ما مثل همیشه شروع میکنیم.
«چطوری وایلت؟»
«من خوبم، تو چطور؟» روی دستانم مینشینم.
«منم خوبم. بیا دربارهی تو صحبت کنیم. میخوام بدونم چه احساسی داری.»
«خوبم.»
فقط چون موضوع را مطرح نمیکند به این معنی نیست که نمیداند. او تقریباً هرگز مستقیماً دربارهی چیزی نمیپرسد.
صفحه ۲۱