کتاب جای خالی سلوچ
کتاب جای خالی سلوچ
1 عدد
نفیر ملایم ابراو به مِرگان آرامش خیال میداد. بیاختیار نگاه به روی پسر داشت. پلکهایش، مژههایش، بر هم لمیده بودند. صورتش آرام بود. جای تبخال کنج لبش کمکم داشت محو میشد. موهای کوتاه روی پیشانی پهنش چسبیده بودند. چهرهاش، مثل روی آب، پاک و ملایم بود. دل مِرگان میخواست برخیزد و برود روی گونه پسرش را دزدانه ببوسد. اما چیزی مثل لایهای نامرئی مانعش میشد. از این که مهربانی خود را بنمایاند شرمنده بود. مِرگان چنین بود. مهر خود را نمیتوانست به سادگی بازگو کند. عادت نداشت. شاید، چون بروز دادن عشق، فرصت میخواهد. گه گاه هم اگر مِرگان گرفتار قلب خود میشد، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود. پس بیان مهرگویی خود بیگانهترین خصلت او شده بود. گرچه جوهر مهر عمیقترین خصلت مِرگان بود. به جای هرچه، زبری و خشونت. به جای هرچه، چنگ و دندان و خشم. و این، عادت شده بود. عادتِ پرخاش و واکنشهای سخت، به هر چه. احساس مهربانی مِرگان غصب شده بود. شاید بشود گفت «تاراج!» و این حس تنها هنگامی جلوه میکرد که جان او آرام گرفته باشد. دریا که آرام بگیرد مروارید دست میدهد: تبلور مهر.