کتاب جادوگر شهر از
کتاب جادوگر شهر از
مترسک گفت : من هیچ وقت گرسنه نمیشوم و این یه شانس خوبیه. چون دهان من فقط نقاشیه و اگه مجبورم بودم که سوراخش کنم تا بتونم چیزی بخورم ، اون وقتها کاهها بیرون میومدن و شکل کلهم خراب میشد. دوروتی فوراً متوجه شد که حق با او است؛ بنابراین فقط سرش را تکان دادو مشغول خوردن نانش شد.
وقتی دوروتی شامش را تمام کرد، مترسک گفت: در مورد خودت و سرزمینی که ازش اومدی، برام بگو.
دوروتی همه چیز را در مورد کانزاس و این که چقدر خاکستری بود و چطور گرد باد او را به سرزمین عجیب و غریبِ اُز آورد، گفت.مترسک با دقت گوش داد و سپس گفت: من نمیفهمم چرا آرزو داری این سرزمین زیبا رو ترک کنی و برگردی به یه جای خاکستری و خشک که ازش اومدی. دخترک جواب داد: نمیفهمی، چون مغز نداری. مهم نیست خونههای ما چقدر خاکستری و دلگیر هست، من و خونوادم ترجیح میدیم به جای هر سرزمین دیگهای که حتی زیباتر باشه، اون جا زندگی کنیم. هیچ جایی مثل خونه نمیشه.
صفحه 45