کتاب جاده از (مجموعه سرزمین از) (کتاب پنجم)
کتاب جاده از (مجموعه سرزمین از) (کتاب پنجم)
پرنسسی که از همه بزرگتر بود گفت : تو تمام دنیا هیچ صورتی قشنگتر از صورت تو نیست.
پرنسس دومی گفت: تو باید با ما زندگی کنی و برادرمون بشی .
سومی گفت: تو عزیز دل همۀ ما خواهی شد.
این تعریف و تمجیدها باعث شد پسرک کمی آرام شود. او نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد بخندد. این تلاش او غمانگیز بود، چون چهرۀ روباهی او جدید و سفت بود. دوروتی با دیدن او با خود فکر کرد که حالت چهرۀ او نسبت به قبل احمقانهتر شده است.
مرد پشمالو گفت: فکر کنم بهتره ما دیگه الان بریم . او این حرف را با نگرانی زد، چون نمیدانست که پادشاه قصد دارد با آنها چه کار کند.پادشاه رنارد ملتمسانه گفت : خواهش میکنم به این زودی از پیش ما نرین.
صفحه 45