کتاب جا ماندیم
1 عدد
مدتهاست افکار و دلنگرانیهایی را که در روز می توانستم با کار و مشغلههای دیگر از خودم دور نگه دارم، شبها با بدترین کابوسها به سراغم می آیند. با نفس تنگی خودم را از میان اشباح خاطرات و رؤیاها و حسهای گمشده بیرون میکشم و به سراغ زونکن نوشتهها می روم. آن جلد سیاه که کنار می رود، ده ها زبان و لحن و صدا بیرون می زند. در دنیای متن هم هیچ چیز آرام نیست. شخصیتها مثل مورچه هایی که به لانهشان آب بسته اند، به هر سومی گریزند؛ مادر هنوز دیوانه وار در جست وجوست، پدر از پل عبور کرده و برزین در انتظار است، مادربزرگ به گشت و واگشتهای بی پایانش مشغول است. آیسـوف عمو سوار موتور می چرخد و زمین می خورد و میمیرد و دوباره زنده میشود. زبان داستان مثل زبانههای شمع از لابه لای سطرها شعله میکشد و سهم بیشتری طلب می کند. فقط یاس از پسش برمی آید تا با یک فریاد کشیده آرامش کند. غوغایی است در این دنیای پر از کلمه.