کتاب تپه پوشکین
کتاب تپه پوشکین
موقع کتاب خواندن، خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت دو صبح بود. نور کمرمق سپیدهدم تابستانی اتاق را پر کرده بود. برگهای درختان غان را پشت پنجره میتوانستی بشمری.
عزم جزم کردم که فکری به حال خودم بکنم و از وضع اسفناکی که دچارش بودم رهایی یابم.
زندگی پیش روی من مثل میدان مین پهناوری بود که وسط آن حیران مانده بودم. حالا وقتش رسیده بود که این میدان مین را تکهتکه کنم و بروم سراغ کارش. باید زنجیر وقایع را پاره میکردم و احساس شکست را زیرورو و هر جنبة ناامیدی تکافتادگی را یکبهیک میکاویدم.
آدمی که بیست سال تمام قلم زده و داستان نوشته، لابد میداند قلم را به علتی دست گرفته است. آدمهایی که به آنها اعتماد دارد آمادهاند تا توان او را بسنجند.
صفحه ۲۱