کتاب تهران در بعدازظهر
کتاب تهران در بعدازظهر
1 عدد
گفت چون مدتی است از من بیخبر بوده نگران شده است. گفت شعرهای مرا بارها و بارها خوانده است. گفت شعر دختری با ساعت مچی صفحهبزرگ را قاب کرده است توی اتاقش. بعد گفت برای گفتن این چیزها زنگ نزده است. گفت برای موضوع مهمتری تماس گرفته است. این را که گفت چشمهایم را باز کردم و بلافاصله چشمم افتاد به ناصر که روی تختش نخوابیده بود ولو شده بود کف اتاق. انگار سالها پیش مرده بود. یکی از جورابهایش روی چراغ مطالعه بود و لنگهی دیگرش روی چراغ خوراکپزی. کفشی که نیمهشب پرت شده بود طرف کتابها افتاده بود روی دورهی هشت جلدی تاریخ ادبیات ایران که گوشهی اتاق روی زمین گذاشته بودیم.
صفحه ۷۲