کتاب تنهایی این بود
کتاب تنهایی این بود
1 عدد
النا داشت موهای پایش را در حمام میزد که تلفن زنگ زد و به او خبر دادند که مادرش همین الآن از دنیا رفته. بطور غریزی به ساعت نگاهی انداخت و سعی کرد این لحظه را در حافظهاش نگه دارد؛ شش و سی دقیقهی بعد از ظهر. با اینکه روزها یواش یواش بلند و بلندتر میشدند، به خاطر چند تکه ابر که از اواسط روز مثل یک سقف بر بالای شهر جمع شده بودند هوا تقریبا تاریک بود. همانطور که گوشی دستش بود و به حرفهای شوهرش که از آن طرف خط سعی میکرد هم تأثیرگذار باشد و هم مهربان گوش میداد با خودش فکر کرد بهترین ساعت برای رفتن از این دنیا بود.
- خودم میآیم دنبالت و با هم میرویم بیمارستان. برادرت هم آنجاست
پرسید: خواهرم چطور؟ چه کسی به خواهرم خبر میدهد؟