کتاب ترانه ایزا
کتاب ترانه ایزا
ماشینی بیرون جلوی در استاده بود. آنتال او را تا ماشین مشایعت کرد. کمی طول کشید تا متوجه شود دکر هماهنگ کرده او را با ماشین خودش به خانه برسانند. وحشتزده سرتکان داد، نه، امکان ندارد، حرفش را هم نزنید. درک نمیکرد که چطور ممکن است دراين وضعیت سوار ماشین شود و اورا به خانه برسانند، انگار که مراسم عروسی باشد. ترجیح میداد از وسط دارودرخت پارک میان بربزند و برود سمت ریلها و بعد سوارتراموا بشود و به خانه برگردد؛ یا اصلا چرا این کاررا بکند؟ پیاده میرفت. دوست داشت راه برود، حرکتی به خودش بدهد. آنتال به عقب نگاه کرد ومدتی خیره شد به اتاقک دربان که شنل دربان آنجا به قلابی آویزان بود. انگار میخواست شنل را تنش کند و او را تا خانه همراهی کند.
صفحه ۳۱
یادداشتی دربارهی کتاب ترانه ایزا اثر ماگدا سابو