کتاب تبر
کتاب تبر
پنجشنبه. صبح، ساعت هشت و ربع دیگر زدهام به جاده، قبلش هم به مارجری گفتهام باید دربارهی مصاحبهی کاری پنجشنبه توی آلبانی، کمی مطالعه کنم و ممکن است امشب دیر برگردم خانه.
مصاحبه. خب، البته که برای آن شغل پذیرفته نشدم، مثل اینکه قرار نیست از زیروبم برچسبهای قوطیهای حلبی سر در بیاورم، پس برگشتم سرِ خانهی اول، دوباره افتادهام توی مسیر لانگهولم.
قبولم نکردند، غیرِ این هم توقعی نداشتم. از این مصاحبه هم چیزی در نیامد. ولی چرا، این بار یک چیزهایی از توش در آمد. این اولین باری است که بعدِ رو کردن نقشهام، برگ برندهام، میروم برای مصاحبه (اگر بتوانم عملیاش کنم، کل این نقشهی پیچیده را اجرا کنم و خودم را نبازم)، و به گمانم نتیجهاش این شد که مصاحبهی سهشنبه برای من با بقیهی مصاحبههای قبلی فرق میکند. با خونسردی نگاهش میکردم، همین. از بیرون نگاهش میکردم.
چیزی که دیدم فقط ناامیدیام را بیشتر کرد. دیدم برک دوور، این برک دوور، این آدمی که طی نیم قرن زندگی از خودم ساختهام، لطافت سرش نمیشود.
صفحه ۵۹