کتاب بی باد، بی پارو
2 عدد
سیبزمینی ایرانی
پایشان همین که به آمریکا رسید انگار درجا خستگی راه و جمعوجور و باروبندیل سروسوغات از تنشان در رفت. هر دو در لباس مهمانی، محمود با همان کتوشلوار چند دهه قبل و ملکه با موهای رنگکرده و لباسهای تنگ مُد روز، لبخند به لب با چند عدد چمدان که پسر کوچک شوخیشوخی سفارش کرده بود لطفا مثل قدیم با طناب نبندید، ایستادند و به پسرها که داشتند میآمدند طرفشان، دست تکان دادند. عکس و فیلم پسرها را قبلا در گوشیهای مدل جدیدشان دیده بودند. همین بود که دیدن سر کچل و ریش بلند پسر بزرگ تعجب نکردند. از موهای جمعشده و شلوار جین پارهپورهی پسر کوچک هم همینطور. محمود خندید و از شوق لرزید و اشک جمع شد توی چشمهایش و شرمنده از احساسات کنترلنشدهاش به پشت پسرها زد اما ملکه ولشان نکرد. آنقدر بویید و بوسیدشان که صدای پسر کوچک درآمد.
صفحه 61