کتاب برفک
کتاب برفک
1 عدد
داخل هواپیمای در حال سقوط یک مهماندار روی آدمها و وسایل سینهخیز میرفته و به مسافران میگفته کفششان را درآورند، اشیای تیز را از جیبشان خارج کنند و وضعیت جنینی به خود بگیرند. ته هواپیما یک نفر با یک تیوب نجاتغریق کُشتی میگرفته. بعضی از خدمهی پرواز وانمود میکردهاند هواپیما در حال سقوط نیست، بلکه در حال سقوط اضطراری است. تفاوتشان فقط در یک کلمه است. این معنا را نمیداد که دو شکل خاتمهی پرواز کموبیش مثل هم بودند؟ یک کلمه تا چه حد میتواند مهم باشد؟ تحت آن شرایط شوال امیدبخشی بوده اگر مدت زیادی ذهنت را مشغولش نمیکردی، و آن زمان هم اصلا وقت فکر کردن نبوده. ظاهرا تفاوت بنیادین سقوط و سقوط اضطراری این است که آدم میتواند خودش را برای سقوط اضطراری حاضر کند و همه هم دقیقا مشغول همین کار بودهاند. خبر در هواپیما پیچیده، ردیف به ردیف همه به هم گفتهاند «سقوط اضطراری، سقوط اضطراری.» دیدهاند چه قدر ساده با افزودن یک کلمه آینده دوباره فراچنگ میآید، هرچند در خیال نه واقعیت. مسافران برای گرفتن خودکار پشت هم میزدهاند و روی صندلیها به وضعیت جنینی درمیآمدهاند.
وقتی کسی که داستان را تعریف میکرد به اینجا رسید خیلیها دورمان جمع شده بودند، نه فقط کسانی که تازه از تونل بیرون آمده بودند، کسانی که قبل از دیگران از تونل خارج شده بودند. برگشته بودند تا گوش کنند. هنوز آمادگی نداشتند پراکنده شوند، بروند و زندگیشان را در تنهای ریشه دوانده در خاکشان ادامه دهند، میخواستند وحشتشان ادامه پیدا کند، یک مدت دیگر دستنخورده و مجزا باقی بماند. آدمهای بیشتری سمت ما سرازیر شدند، تقریبا تمام سرنشینان هواپیما. راضی بودند از اینکه مرد کلاه و کاپشنپوش به نمایندگیشان صحبت کند. هیچ کس با روایت او مخالفت نکرد یا داستانی شخصی به آن نیفزود. انگار داشتند داستانی میشنیدند که خودشان درگیرش نبودند. چیزهایی که میگفت برایشان جالب بود، حتا کنجکاوی نشان میدادند، ولی در عین حال مشخصا کنارهگیر بودند. به او اعتماد کرده بودند تا احساسات و گفتههایشان را برای خودشان بازگو کند.
در این نقطه از نزول بوده که اصطلاح «سقوط اضطراری» در هواپیما پخش شده، با تاکید روی کلمهی دوم. مسافران بخش درجه یک افتان و خیزان پردهها را کنار میزدهاند و خود را به بخش عادی بالا میکشیدهاند تا اولین کسانی نباشند که با زمین برخورد میکنند. بعضیها هم در بخش عادی بودهاند که حس میکردهاند باید بروند عقب. این احساساتشان را با کلمات و اعمال بیان نمیکردند، بیشتری با اصوات وحشتناک و گنگ، صدای گلهی گاو، صدای بم و ملتمسانهی گاوهایی که بهزور غذا به خوردشان میدهند.
ناگهان موتورها دوباره به کار افتادهاند. به همین سادگی. قدرت، ثبات، کنترل. سرنشینان آمادهی سقوط برای هضم اطلاعات جدید آمادگی نداشتهاند. صداهای جدید، مسیر پرواز متفاوت، حس قرار داشتن در یک محفظهی محکم نه یک لفاف از جنس پلییورتان.
چراغ سیگار ممنوع روشن شده، دست بینالمللی با یک سیگار. سروکلهی مهماندارها با حولههای خوشبو پیدا شده، برای پاک کردن خون و استفراغ. آدمها کمکم از وضعیت جنینی درآمدهاند و به زحمت تکیه دادهاند. شش کیلومتر وحشت دست اول. هیچکس نمیدانسته چه باید بگوید. زنده ماندن ترکیب هزاران حس بوده. دهها چیز، صدها چیز. سرمهماندار لبخند بر لب در راهرو بین صندلیها راه رفته و با ادب توخالیِ شرکتی با مسافران گپ زده. صورتش جلایی سرخ و مطمئن داشته مختص ادارهکنندگان هواپیماهای مسافربری عظیم. سرنشینان نگاهش کردهاند و با خودشان گفتهاند برای چه ترسیدیم.