کتاب برج
کتاب برج
وایلدر کوفتگی شانههایش را حس کرد؛ دستش را دراز کرد و روی استخوان متورم پشت گوش راستش گذاشت. وقتی قدرت ایستادن پیدا کرد، از روی کاناپه بلند شد و تلو تلو خوران خود را به ورودی ساختمان رساند و به درهای شیشهای تکیه داد و محکم ایستاد. در چشمانداز او صف اتومبیلهای پارکشده تا اعماق تاریکی گسترده بود؛ آنقدر وسیله نقلیه بود که میتوانستند او را به هزار و یک مقصد برسانند. وایلدر از ساختمان بیرون رفت و در هوای سرد شب ایستاد. گردنش را گرفت و به بالا، به نمای برج نگاه کرد. کم و بیش میتوانست چراغهای طبقه سی و هفتم را هم تشخیص دهد. ناگهان وایلدر حس کرد که از پا درآمده است؛ این خستگی و درماندگی از یکسو ناشی از وزن و جرم ساختمان بود و ازسوی دیگر ناشی از شکست خود او. همه تلاشهای سرسری و سطحی وایلدر در ارزیابی برج به شکست مفتضحانهای انجامیده بود.
صفحه 114