کتاب بازی در سپیده دم و رویا
کتاب بازی در سپیده دم و رویا
«جناب سروان! ... جناب سروان! ... جناب سروان!» تازه دفعهی سوم. افسر جوان تکانی خورد، بدن خود را کش داد، سر را به طرف در گرداند؛ هنوز خواب آلود، و از میان بالشها غرغرکنان گفت: «چه خبر شده؟» بعد کمی هوشیار شد و همین که دید فقط گماشته است که در آستانهی نیمه تاریک در ایستاده، داد زد: «اه، صبح به این زودی باز چه خبر شده؟»
«جناب سروان، پایین توی محوطه آقایی ایستاده که میخواهد جناب سروان را ببیند.»
«آقا؟ چطور؟ ساعت چند است؟ مگر نگفتم یکشنبه مرا بیدار نکنی؟»
گماشته به کنار تختخواب آمد و کارت ویزیتی را به دست ویلهلمداد:
«آدم کمعقل، فکر میکنی من جغدم که بتوانم توی تاریکی چیزی بخوانم؟ بزن بالا.»
دختر دال، ظلم را فریاد زد!
معرفی کتاب کودک دختر دال نوشتهی احمد اکبرپور
و دیگر بار رؤیاهایت را به مهمانیام بفرست
معرفی کتاب اقرار میکنم: عاشق شدهام نوشتهی آلکساندر پوشکین
به من از شبهای پررمزوراز سرزمین شنزارها بگو
معرفی کتاب شهرهای افسانهای، شاهزادگان و جنها (از اساطیر و افسانه های عرب) نوشتهی خیرات الصالح