کتاب بادام
کتاب بادام
من در وجود خود بادامهایی دارم
شما هم همین طور
همین طور آدمهایی که آنها را دوست دارید یا از آنها بدتان میآید.
هیچکس نمیتواند آنها را حس کند
اما الان دیگر میدانید که آنها وجود دارند.
این داستان به طور خلاصه، دربارهی دیدار یک هیولا با هیولایی دیگر است. یکی از آن هیولاها خود من هستم.
من به شما نمیگویم این داستان پایانی خوش حال کننده دارد یا غم انگیز. خب، برای این کار دلایلی دارم: اول از همه این که وقتی آخر داستانی لو برود، خواندن داستان کسل کننده میشود. دوم این که با بیاطلاعی از پایانبندی داستان، بیشتر درگیر داستان میشوید. و آخرین دلیل ـ که شاید بهانه به نظر برسد ـ این که نه شما، نه من و نه هیچکس دیگری نمیتواند واقعاً بفهمد داستانها خوشحال کنندهاند یا غمانگیز.
مقدمه