کتاب باد نوبان
کتاب باد نوبان
شروه پای حبانة آب نشسته بود و داشت خودش را در آب میدید و به چشمش سرمه میکشید. در خانه فقط تکهآینهای شکسته بود که نخلو هر از چندی خود را در آن نگاه میکرد تا ریش و سبیلش را با قیچی کوتاه کند. بیبی اجازه نمیداد تا نخلو آینة نویی بخرد، حتی برای نوعروسش. میگفت شگون ندارد. میگفت ارواح و اجنة بد در آینه شکارشان را به دام میاندازند. حرفهایی که هر روز بیبی و سایر پیرزنان آبادی در قدمگاه میزدند و شروه مجبور بود در خانه گوش بدهد و در پاسخ فقط لبخندی بزند. او از لارک فرار کرده بود و به کوهِستک آمده بود تا از شر این خرافات خلاص شود. شروه با دیدن عکس خود در آب که دهتکه شد، ترسید و عقب نشست. بیبی به عمد باقیماندة آب در کاسة بز را در حبانه ریخت تا شروه بیشتر از آن خود را در آب نگاه نکند که به گمان او از نگاه کردن در آینه هم بدشگونتر بود:
«پاشو دختر. پاشو ایقده خوت تو اُو حبانه سیل نکن. نکبت میآره. شوهرت الآن رو دریان. پاشو برو دوباره اُو بگیر. الآنه که خلاصش کنن. این تانکی اُو ماهی یه بار بیشتر نمیآد.»
«باشه بیبی، باشه»
صفحه ۲۷